ویترین

بخشی از کار ویترین، گاه معرفی کتابها و آثار بد است و گاه خوب. برای بهتر دیدن و برای تمیز منصفانه بین آنها. آن بخش دیگر نیز، همچون آواره‌ای فضول، حول و حوش ادبیات و هنر می‌چرخد و خیره و بی غرض. خلاصه سعی بر این است.

ویترین

بخشی از کار ویترین، گاه معرفی کتابها و آثار بد است و گاه خوب. برای بهتر دیدن و برای تمیز منصفانه بین آنها. آن بخش دیگر نیز، همچون آواره‌ای فضول، حول و حوش ادبیات و هنر می‌چرخد و خیره و بی غرض. خلاصه سعی بر این است.

«من برای رنج خود شعر میگویم.»

نیما یوشیج

خاطراتی شیرین از ابراهیم گلستان شیرازی

چهارشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۷، ۱۰:۱۱ ق.ظ

دیداری از گوشه های رشد در روزگار دگرگونی / ابراهیم گلستان

دیداری از گوشه های رشد در روزگار دگرگونی /  ابراهیم گلستان

آنچه در ادامه خواهید خواند، بازنشر نوشته ای خواندنی است از ابراهیم گلستان، حکایتی از روزگار رفته که با زبانی روایی و نثری جذاب به سبک و سیاق همیشه اش، این نوشته پیشتر در مجله فراسو شماره چهاردهم بیرون آمده، اما در فضای مجازی برای اولین بار است که منتشر می شود. با سپاس از سردبیر فراسو که مطلب را در اختیار مد و مه قرار دادند.

دیداری از گوشه های رشد در روزگار دگرگونی

ابراهیم گلستان

 

من از بچگی به کار روزنامه نویسی علاقه داشتم. از بچگی دیده بودم که یک روزنامه چه جور در میآمد ـــ هرچند در حدود وضع ابتدایی آن جور انتشار. من فرزند دوم پدرم بودم. روزنامه اش فرزند اول او بود. او چهارسال پیشتر از تولدم شروع کرده بود به روزنامه درآوردن. وقتی قانون مملکت مقرر کرد نام خانوادگی باشد او اسم روزنامه اش، «گلستان»، را به ما هم داد. آن را از اسم کتاب سعدی گرفته بود، یادم است تازه سه ساله بودم که دیده بودم بعد از ظهر به جای رفتن به دفترش که جای دیگر بود، در حوضخانه خانه مان مینشست سرمقاله مینوشت. فواره ظریف حوض ریزریز زمزمه میکرد همراه با صدای سماور، که او از آن آب داغ میریخت تا نیمه های استکان کمرباریک و در آن قند را غلیظ حل میکرد و چای را روی آن می­چکاند تا استکان پر میشد از مایع مطبَق جدا از همِ دو رنگ، شیرین، که آن را به اذاء توجه و شوقم به دیدن کارش به من میداد. و دیده بودم که روزنامه های زیادی از بسیار جاها به نشانیش میرسید. و دیده بودم نوشته ها را برای نوشته شدن توی روزنامه میداد میبردند پیش کسی که بهش «کاتب» یا «کل ممد ابرام» می­گفتند ـــ کل چون به کربلا رفته بود. ابراهیم مشکین قلم پیرمرد ریزی بود، و مکتب خانه داشت و مستخدم اداره پدرم گاهی مرا همراه خود میبرد و او از من احوال میپرسید و همچنان که داشت با قلم های نئی که میزدشان در دوات پُرزدارِ گوشه قلمدانش، روزنامه را به خط نستعلیق مینوشت در حالی که دور تا دور اتاقش که مکتب خانه اش هم بود شاگردهایش، دوزانو نشسته، با تکان دادن مکرر بالا تنه، دسته جمعی، صدا در صدا میانداختند در قرائت قرآن و خواندن دیباچه گلستان سعدی و ازبرکردن جدول حساب ضرب فیثاغورث به شکل وِرد که ادغام عددها صداهای مطلقی میساخت که گاهگاه شبیه سوت زدن یا تپق زدن میشد، و روی لوح های فلزی حروف و سطر مشق میکردند یا سیاق حساب میکردند و کل ممد ابرام همچنان سرگرم نوشتن صفحه ها و ستون های روزنامه یا کتاب ها برای چاپ سنگی بود ، و گرچه کار سرپرستی رفتار و نظم و مشق بچه ها را سپرده بود به شاگرد ارشدی که رسم بود بهش خلیفه بگویند اما حضور خودش بود که از پیش جرات از بچه ها گرفته بود و زَهرِه شان را بریده بود و برده بود، بیچاره طفلک ها، ولی گاهی هم خودش، غافلگیر، با خشونت غلط میگرفت، داد میزد، که دادش گاهی مانند جیغ های تیزِ زنان میشد، و با آن فرمان میداد، و با ترکه و فلک تربیت میکرد. وقتی هم که صفحه های نوشته، تمام، آماده بود لوله شان میکرد میدادشان به نوکرمان که او میبردشان به چاپخانه.

چاپخانه بالای پله های تنگ پیچدار کاروانسرایی بود که از راه کوچه میرفتی تو ، در کمرکش دالان به پله ها نرسیده، حیاط را میدیدی که شترهای کاروان در آن لمیده ، یا سرپا، با دندانهای خیلی بزرگشان و لب و لوچه های پهن که انگار نرم و ول بودند سرگرم خوردن نواله شان بودند و بارهاشان یا افتاده بود در حیاط یا هنوز روی کوهان بود، و حیاط پوشیده بود از کاه و پر بود از بوی تیز شاش هاشان که از زور تیزیِ بو دیگر برای تماشای شترها نمیماندی و به زور دست و پا میرفتی از پله ها بالا، و نوکری که لوله های کاغذ به شمع زرد مالیده را که کل ممد ابرام آنجور به دقت رویشان نوشته بود و به او داده بود به دنبال میآورد اما بیشتر مواظبِ از پله ها بالا رفتن تو بود و بهت میگفت «یواش بوام، یواش. نیفتی، ندو.» و تو اعتنا نمیکردی و کوچکتر از آن بودی که از پله ها بشود بدوی بالا، که با چهار دست و پا رفتن از پله ها بالا دویدن نیست؛ تا میرسیدی به سرپله ها که از یک طرف میرسید به پشت بام کاهگلی و از یک طرف میرفت توی اتاق چاپخانه «میرزا اسدالله». میرزا اسدالله هم رفته بود کربلا اما خوشش نمیامد بهش کل خطاب کنند؛ کل برای او معنی کچل را داشت نه مخفف لقب افتخارآمیز برای سرتراشیده های زیر ناودان طلا. دیده بودم که اسدالله، کل یا کربلایی و میرزاش کنار، مرد لاغری که کم میگفت و تند میجنبید، به یاری پسرش که چهره گرسنه و درمانده داشت، که شاید هم بود، و سی سالی داشت، لوله های کاغذ به شمع مالیده را به سرعتِ مهارتِ عادت شده ای باز میکردند و روی تخته سنگ چاپ پهن میکردند تا مرکب نوشته ها به سطح صاف سنگ بچسبد تا بعد که تیزآب روی سنگ مالیدند خط ها خود را و زیرشان را نگهدارند تا هرجا که ، روی سطح سنگ، خط یا نقشی از مرکب نیست سنگ بسوزد از تیزآب، و خط ها و جای مرکب برجستگی بگیرد به حد کمتر از کلفتی نازکترین و نرمترین تار مو، تا بعد که غلتکِ به مرکب آغشته را رویشان راندند و کاغذِ کمی نم گرفته را رویشان گذاشتند و، با چرخ دادن پیچِ فشار، کاغذ را زیر فشار آوردند و بعد درآوردند، نقش نوشته ها روی آن بگیرد و صفحه کاغذ، روزنامه یا هرچه، به چاپ درآید. کاغذها را بعد از درآوردن از زیر چاپ مدت کمی مثل رخت روی بند پهن میکردند تا نمِ کمشان تمام ورچیند و روزنامه مهیا شود به رسیدن به دست خواننده. و در تمام مدت، پایین پله ها، در حیاط، شترهای قافله یا میامدند یا میرفتند یا به خستگی در کردن، لمیده، نواله میخوردند و زنگهایشان از تکان خوردن هاشان صدا میکرد.

از آن به بعد رویدادهائی که میدیدی یا قصه هائی که میشنیدی در ذهنت ربط تو را به روزنامه نگه میداشت، آن را زیادتر میکرد؛ مانند قصهِ زدن راه پیک قنسول انگلیس در شیراز، مستر چیک ، که نامه ای نوشته بود دوستانه، به میرعباس که سردسته یک دسته راهزن بود در حوالی شیراز، و پیک را ، شب، بیرون شهر، گیر انداختند و نامه را در روزنامه گلستان به چاپ آوردند با تصویر مستر چیک، کار یک نقاش از خانواده صورتگر. یا مانند آنچه بر سر مردی رسید که روزنامه ای به هواداری ایرانِ پیش از رسیدن دوره اسلام مینوشت و سخت ضد عرب بود هرچند اسم روزنامه اش را گذاشته بود «آثار عجم» که هر دو کلمه اش عربی بود و «عجم» هم در آن زبان یعنی آدم زبان نفهم، وحشی، گنگ. مرد فقط گاه گاه روزنامه درمیاورد تا در روزگار آرزوئی و خیالیِ چهارده قرن پیش خوش باشد. و امروز تنها دلش به همین خوش بود، و کلاهی به سر میگذاشت که شکل کلاه پادشاهان در سنگتراشیده های ساسانی بود مانند آن مجسمه در غار شاهپور نزدیک کازرون، اما برای دررفتن از شباهت دقیق به رخت های آن دوره، که دشوار بود ازشان نسخه یرداری، یک شنل، مانند آنچه که سردار سپه در حول و حوش رضاشاه پهلوی شدن روی دوش میانداخت، اما یک هوا بلندتر، تمام قد، تا پایین تر از زانو؛ به بر میکرد، ولی در هر حال مدح مجوس و گبر کرده بود و غلط کرده بود مردک آتشپرست. یک روز صبح زود که از خانه مادربزرگ میبردندم به خانه خودمان، در محله «درِشیخ» دیدم بدجوری اقدام در حفظ بیضه اسلام کوچه را پر کرده است از آبهای ریخته و آدمهای آمده به تماشا و بوی خیلی بد. از خانه های همسایه هی دلو دلو آب میاوردند و میپاشیدند به دیوار چون وقت سحر دسته ای از مومنین باغیرت و چندین الاغ با گاله های مالامال سری زده بودند به خانه آقای آثار عجم. و دیوار و درِ خانه مردِ به شدت وطنپرست و به شدت دلبسته زمان شکوه و جلال باستانی را آغشته بودند به گُه، که اکنون تمام کوچه پر از بوی گند بود، و سطل سطل آب از حوض های خانه های مجاور میاوردند و میپاشیدند به دیوار و در، که مدفوع و کود به دیوار چسپیده را تا حدی فرو میریخت ولی بوی لجن های آب حوض ها را بر عفونت مدفوع میافزود، که افزوده بود، هم، حالا. زیاد. یا مانند قصه دررفتن خودش که تعریف میکرد چون ضد حضور قشون بریتانیایی اس.پی.آر تحریک کرده بود، به دستور فرمانفرما که بر فارس حکومت داشت میخواستند بگیرندش و برای سرش قیمت گذاشته بودند که او گریخت و لای یک لنگه بار آرد پنهان شد و گذاشتندش روی قاطر از دروازه با قافله در رفت و مدتی آواره بود تا زمینه برگشتنش به شیراز فراهم شد به ضرب حرمت و حیثیت پدرش آیت الله آسیدمحمدشریف، در روزگار اعتبار و کم بودن شمار آیت الله ها که عنوانشان و رتبه اجتهادشان به آسانی نصیب نمیشد و سعی صبور سالها تلمذ و مرارت تحصیل لازم داشت و بستگی نداشت تنها به گنده پیچیدن عمامه و درازی تحت الحنک، و ادعای خصوصی خودروئیده ، خودرویاندهِ به خود بسته. یا وقتی که در روزنامه اش از یک حدیث شاهد آورده بود که علم طلب کردن فریضه هر مرد و هر زن مسلمان است، و آقایان ناباور به گفته پیغمبر، که جای زن را در مطبخ و در رختخواب میدیدند نه در مکتب، ریخته بودند با چماق به اطراف خانه اش به آزارش و او از بامی به بام دیگری جهیده بود و باز دررفته بود.

پدر به هرچه والی و اشراف و فرمانده قشون و ایلخان بود، به بالیوز و خان کارگزار و پیشکار مالیه و رئیس استیناف و هرچه این جور چیزها بود بی اعتقاد و بی میل حرمت گذاشتن بهشان بود، از تمام، الا مردی که مدت کوتاهی در فارس والی ایالت بود وقتی که در تهران کودتا کردند و پدر در روزنامه اش به ضد آن اقدام قلدرانه مقاله ای نوشته بود، و در روز انتشار روزنامه اش از ارگ ایالتی که مقر اداره والی بود به او تلفن زده بودند که حضرت اشرف میخواهد با او ملاقات داشته باشد، و او رمیده بود که این مبادا دامی باشد برای گیر انداختن مطمئن و بی صدای او در ارگ، و گفته بود سخت سینه پهلو کرده است و نمیاید. در تلفن به او گفته بودند پس حضرت اشرف فردا خودشان تشریف میاورند به دیدارش. و او قبول نکرده بود چون باور نکرده بود، و وانمود کرده بود قبول نکردن خودش نوعی از ادب باشد. ولی فردا درشکه والی تا جایی که میشده از کوچه های تنگ بگذرد گذشته بوده و بی آنکه از ارگ ایالتی دیگر کسی، یا خودش، خبر داده باشد باز، بی دورباش و کورباش های فراشان تُپُز به دست که رسم آن زمان بوده ست، او خانه را جسته بود و، ساده، در زده بود. نوکر که در را باز کرده بود فکر کرده بود مرد موقر قرارِ از پیش به آمدن دارد و مهمان دیگرِ بعد از ظهر و هم منقلی ست با آقا؛ و در جواب «تشریف دارند؟» گفته بود بفرمایید، و از هشتی درِ حوضخانه را نشان داده بود که آنجا پدر بی خبر، عبا به دوش، سر برهنه، لم داده بود و با دو دوست دیگر تریاک میکشیده، که دکتر مصدق میاید تو. پدر از جا جسته بوده و دستپاچه، یک صندلی کشانده بوده و آورده بوده برایش، و اجازه خواسته بوده برود لباس بپوشد، که مرد نگذاشته بود. و گفته بوده غرض فقط تشکر حضوری بود چون قدر صراحت او را چه خوب میداند، و حالپرسی کرده بود که این، شاید، اشاره بود به آن ادعای پدر به سینه پهلو و بیماری، و همچنین تکذیب ضمنی یک گوشه از صراحتی که گفته بود پدر دارد. دکتر مصدق همچنین گفته بود که آینده خوشی برای وضع مملکت نمیبیند چون توفیقی هم اگر باشد در ظاهر است و بیشتر اساسی نیست زیرا که شالوده این پیشامد نبودن قانون است؛ بی قانونی است، و بی قانونی ناچار بر جای میماند و کسی هم در این گیر ودار در فکر قانون نیست، و گفته بوده که در تاریخ مردم فرنگ هم این وضع نظیرها دارد اما اینجا وضع بدتری ست زیرا اینجا مردم برای اینکه مرتب کننده حکومتشان باشند بینایی درست و اقتدار ندارند، نمیدانند و فقط آرزو دارند و آرزو بس نیست.

دیدار والی بر عزت عمومی و بر عده بدخواه های پدر افزود. بعد، چهارسال بعد، در انتخابات مجلس موسسان برای نصب جانشین پادشاهی قاجار او شد نماینده از شیراز و رفت به تهران و در آن مجلس بود که کودتاکننده، پهلوی، شد شاه. سال ها بعد برایم میگفت هرچند اینکه پهلوی شد شاه به درد مملکت میخورد و در حد وضع عمومی راه دیگری به پیشرفت نمیشد دید اما ای کاش میشد بود، میشد دید، میشد رفت. این نارضائی و سرخوردگی، در آخر عمرش باز در شرایط مشابهی مکرر شد اما آن به این روایت که در دست است بی یک ربطِ نزدیک است و چهل سال به آن فاصله دارد.

چهار ساله نبودم هنوز و روشن به یادم است که از آن به تهران رفتن به شیراز برمیگشت. مرا برده بودند به دروازه قرآن به پیشواز او که با نماینده های دیگر شیراز میرسید، و وقتی که آمدند هلهله ها بود و گوسفند سر بریدن ها. من، بچه، تماشای پرلذتی کردم. هنوز یاد نگرفته بودم بدانم که صلوات و هلهله و زنده باد و نوحه و هورا و لا اله الا الله گفتن ها قراردادی است، برنامه است، اجرای مراسم است که عادت شده ست، و مثل آن عطسه ایست که میاورندش، خودش نمیاید، یا مثل آن «عافیت باشه» بعد از عطسه است که میگویند. از بس که بچه بودم پیشواز برایم سرگرمی و شلوغی بود. گویا بیشتر همین هم بود. برای همه، گویا. که گویا هنوز همین هم هست.

اما آنچه چند وقت بعد پیش آمد، و ربط داشت، باز، به روزنامه نویسی، در انزوای خانه بود و نمایشی نبود و سرگرمی نمیاورد. غصه میاورد. و همراه بود با ترس و گریه و نفرین مادر و مادربزرگ، که یک روز نزدیک ظهر دیدم ظرف های خوراک در سینی گرد بزرگ برنجی پرنقش کنده کاری میگذاشتند و بعد روپوش قلمکار رویش کشانیدند که نوکرمان آن را گذاشت روی سر، و برای نهار پدر برد به زندان. زندان در تصور من آن سیاهچال بود در ارگ کریمخانی که میگفتند از کم هوایی درش شمع روشن نمیماند. هر شام و هر نهار، تا مدتی، تمام مدت، من از مادر و مادربزرگ جز گریه و نفرین و التماس از درگاه خدا و اجداد اطهرم نمیدیدم. بعد پدر برگشت و فهمیدم که فرمانده قشون از اینکه پدر احتیاط نکرده بود بی اعتنا نباشد به قدرت نظامی سرتیپی اش، و ایراد میگرفته است از رفتارش علیه مردم ایلات، او را کشانده بود به زندان برای زهر چشم گرفتن به طور عام. آن انتخاب و رفتن به مجلس موسسان و عضو هیات مدیره اش شدن شاید ربط داشت به روزنامه نوشتن اما به زندان رفتنش حتما نتیجه روزنامه داشتن بود. از آن به حبس رفتنِ او هم بود که من برای اول بار گریه های مادرم را دیدم. در این گرفتاری اعتبار آیت اللهی پدربزرگ دیگر به کار نیامد زیرا خود او هم اسیر حبس نظر بود و خانه نشین بود در تهران، و جز رفتن به مسجد به وقت نماز ظهر و عشا حق نداشت از خانه اش برود بیرون. روزگار عوض میشد. من هم رسیده بودم به سن مدرسه رفتن. آیت الله هم برای مدرسه رفتنِ منِ نوه اش هدیه فرستاد که یک کیف مدرسه رفتن بود از آنها که روی پشت میاندازند، با یک دست رخت نو که شلوار کوتاهش تا بالای زانو بود. شاید این طعنه ای به فرزندش بود که پیش از بقیه فرزندان عبا و عمامه اجدادی را رها کرده بود، و ریش تراشیده بود، و شلوار و کت به تن میکرد، و کلاه پهلوی به سر میگذاشت.

بعد وقتی که مدرسه میرفتم بستگی به روزنامه و خواندن زیادتر شد. در سال سوم معلممان آقای آمیزگار از قصه های نویسنده های خارجی که خوانده بود برایمان میگفت و تشویقمان میکرد به خواندن «برای آدم شدن». خواندن که میخواندیم، بس که خواندن خوشایند بود اما آدم شدن را نمیدانم. آقای آمیزگار قیافه ای مثل گاندی داشت که در عکسهای توی روزنامه میدیدیم ولی کت و شلوار میپوشید. در کراچی درس خوانده بود، که پیش از زمان پهلوی آنجا نوعی فرنگِ درس خواندن برای بچه های مردم مرفه جنوب ایران بود. و حالا که به آن روزگار نگاه میاندازم میبینم بسیار اندیشه های اجتماعی و میل مبارزه در راه کسب استقلال و آزادی و تامین عدل و حقوق عمومی، و رشد سواد، که در سر داشت شاید از دیدن کشاکش استقلال در هند میامد. او به ما میگفت این مملکت آدم نمیشود تا وقتی که مردمش میگویند «به من چه، به تو چه.» ما بازیگوش بودیم. یک روز در کلاس، وقت خواندن درس از کتاب، کسی ساچمه را چاسمه تلفظ کرد، و ما تمام چنان به خنده افتادیم که هیچ تندی و تهدید چاره نکرد و او از کلاس قهر کرد و بیرون رفت؛ اما شاید فقط چون چند دقیقه ای زیادتر به آخر ساعت نمانده بود، یا این فقط بهانه بود چون، شاید، باید به آبریز سر میزد. بعد برگشت، البته. و ما هیچکداممان، به روی خود نیاوردیم.

او تشویقمان میکرد به خواندن، و دیگر فقط قصه های شرلوک هولمز نبود که میگفت، قصه آبه فاریا هم بود با شعار امید و صبر. از «حاجی بابا» و از «هزار و یک شب» هم بود که میگفت. میگفت کتاب بخوانید. میگفت کتاب خواندن ورزش برای چشم و شعور است. میگفت هر چیز را که میشود خواندش باید خواند. باید خواند، هر چه که باشد. اما فقط یک چیز را و فقط همان یک چیز را خواندن درست نیست، خنگی میاورد. منگ میکند، و خواندن برای بیرون آوردن از منگی است. ما منگیم، از نخواندن است که منگیم و نمیدانیم. از توی یک سوراخ ثابت فقط، نباید نگاه به دنیا کرد. میگفت کتاب خواندن باید نگاه کردن باشد به دور تا دور چشم انداز، نه تنها به یک گوشه، به یک نقطه. او میگفت و ما زیاد نمیفهمیدیم چه میگوید. فقط خوش بودیم از اینکه میگوید. نمیگفت هم بچه ها از کجا چه جور چه چیزها گیر بیاورند بخوانند. در میان ما بچه ها فقط دوسه تایی توی خانه هامان مقداری کتاب بود. یکیمان از خانواده وصال بود که چند شاعر و ادیب به یک قرن تحویل داده بود. یکی هم پدرش پزشک بود و طب قدیم خوانده بود و به دنبال طب تازه هم رفته بود. و فکرش آنقدر روشن بود که در سالهایی که زن ها هنوز توی چادر و چاقچور بودند و پشت پیچه و روبنده، او دخترش را فرستاده بود به بیروت برای طب خواندن، که در نتیجه بهش میگفتند بهائیست اما هم عمامه سیاه بر سر داشت هم روی تابلو مطبش اسمش را به خط پهن نوشته بود دکتر سیدابوطالب. در خانه های بچه های دیگر اگر خبری از کتاب گیر میامد «خاله سوسکه» بود و «عاق والدین» و «مفتاح». حافظ هم برای فال گرفتن.

سال بعد، چهارم، معلممان جور دیگر بود. او هم برایمان قصه ها میگفت اما تمام قصه هاش در کربلا و شام اتفاق میافتاد. او هم تشویقمان میکرد به خواندن ــــ خواندن نماز، و توصیه میکرد پای روضه بنشینیم؛ حتی پیش از بلوغ روزه بگیریم تا عادت کنیم په تکلیف های دینیمان تا وقتی که وقتش شد. جوری بود که انگار مدرسه میرفتیم برای فحش یاد گرفتن و فحش دادن به گبر و بهائی، و با خبر شدن از خبث و طینت خراب عمروعاص، و مست کردن های معاویه. کتاب را هم میگفت باید فقط کتاب درس بخوانیم و جز کتاب درس نخوانیم چون چشم بچه را خسته میکند و سر بچه را خراب. اینها را جوری میگفت که انگار شنیده باشد که سال پیش آقای آمیزگار چه ها به ما گفته ست. بیشتر درس هائی هم که به ما میداد از همان کتاب درسی که به ما توصیه میکرد هم نبود. توصیه میکرد، اما گویا فقط برای تقیه. اصلا با کتاب های درسی مان چندان میانه هم نداشت چون عقیده داشت، یا دستکم میگفت، که حرفهای کافرها، یعنی نه تنها فرنگی ها بلکه بدتر، این گبرها و بهائی ها ـــ«الو گرفته های خبیث نجس، زندیق»ـــ در آن رخنه کرده است. مثل در هر چیز. خیلی ضد زرتشتی و بهایی بود، که میگفت گبرهای هندوستان آدم فرستاده اند به ایران تا «به دست بعضی ها» ما را برگردانند به آتش پرستی، باز... و بهائی ها، «به دست بعضی ها»، برای درآوردن مردم از مسلمانی سینما آورده اند به این شهر. شاید فکر میکرد ما میدانیم این «بعضی ها»ی او کی اند، یا یعنی چه. اما نمیدانم چه کار میکرد اگر میدانست که از دو سال پیش پدر ترتیب داده بود که هفته ای دوبار دائیم مرا ببرد سینما که سینما هم سرگرمی است و هم «چشم را باز میکند» که از راه آن میشود آشنا به دنیا شد. اشاره اش به گبرهای هندوستان هم به هیاتی از پارسی ها بود که از بمبئی به سرپرستی یکی از بزرگانشان که دینشاه ایرانی اسمش بود آمده بودند به ایران ببینند ایران در سال های پس از روی کار آمدن پهلوی تا چه حد جلو رفته است؛ و حرفِ این هم بود که پارسی ها، بعد از هزاروسیصد سال دوری از خاک پاک میهن اصلی، برگردند، دسته جمعی، به سرزمین اجدادی؛ چیزی که حالا میشود تصور کرد که اینچنین فکری اگر هم بود از قصد بهره برداری سرمایه دارانه صاحبان ثروت در میان آن ها بود. همراه این گروه رابیندرانات تاگور هم بود که داستان نویس و شاعر معروفی از اهالی بنگاله بود و اولین کس بود از غیراروپاییان که جایزه نوبل بهش دادند. این دسته وقتی آمدند به شیراز آوردندشان به مدرسه ما برای تماشای ورزش های «جابلسکی» و هرم سازی و سرودخوانی مان، که وقتی برای پدر گفتم که آنها آمدند و ما چه نمایش برایشان دادیم گفت «سرود خواندن بچه ها و روی شانه هم سوار شدن هاشان نه تماشایی است و نه نشان ترقی.» روز آن نمایش هم آقای معلممان ناگهان چایمان کرد و نیامد، ولی ناخوشیش با همان یک روزه غایب شدن برطرف گردید.

پدر همچنان ترتیب داده بود، اما نه به قصد موازنه، که او هفته ای سه بار یک غروب در میان بیاید به خانه مان برای دادن درس حساب و صرف به من. شب های او آمدن برای درس با شب های ما رفتن به سینما یکی نبود، البته. شب ها که میامد با عبا و عمامه میامد، نه مثل روزها به مدرسه بی آنها. در مدرسه، آخر، مدیر تحمل اینقدر آخوندبودن او را نکرد چون دیده بود که رفتار و حرفهایش با روحیه ای که رسمی و رایج بود، و با مصالح امروز مدرسه و همچنین خودش، که ضمنا وکیل و کارگزار دوتا از نماینده های مجلس بود، جور درنمیآید. مدت ها هم از آن وقت ها گذشته بود که هم خودش، مدیر، و هم برادرش، ناظم، که معلم سال ششم هم بود، عمامه سفید سر میگذاشتند چون هردو، مثل بیشتر باسوادهای آن دوره در مکتب ها و حوزه های مذهبی به بار آمده بودند. ناظم یک کتاب هم درآورده بود از مجموعه لغت هایی که همصدا هستند یا در شکل نوشته شان شباهتی به هم دارند اما حرف های ترکیبشان، یا حرکت های زیر و زبر و پیش شان غیر هم هستند، مانند ظُهر و ظَهر و زهر، و وادارمان کرده بودند به حفظ کردن آن ها. زیاد بادکش بود.

ولی آن سال آقای ناظم مُرد، و مردی که در هر دو کار جانشینش شد اول کاری که کرد آن کتاب را از برنامه بیرون برد، گفت از متن و معنی هر جمله است که میشود فهمید کدام کلمه را با کدام املاء باید نوشت؛ گفت جمله برای گفتن قصدی معین است و معنی جمله به انتخاب لغت بستگی دارد، و هر لغت برای یک معنی فقط به یک شکل است، یعنی معین کننده در انتخاب لغت برای یک جمله آن قصد و معنائی است که جمله میخواهد نه اَ اِ اُ های حرف های یک کلمه. نه همشکلی ها و همصدائیها؛ پس معنای جمله است که باید شناخت، و از روی آن املاء درست کلمه را دانست. میگفت لغت ها را باید به خاطر خودشان دانست و به خاطر معناشان به کارشان آورد و از معناشان قصد از به کار بردنشان را شناخت و در نتیجه به ترکیبشان پی برد. اما چقدر درست میگفت را ما درست درک نمیکردیم. حساب نمیکردیم اگر هم که گوش میکردیم. که بیشتر اوقات هم نمیکردیم. فقط یک جور ته نشین از حرفهایش در ذهنمان میماند. در هر حال او به بی غلط نوشتنمان زیاد توجه داشت. کرمش بی غلط نوشتن ما بود. و به تمرین بی غلط نویسی کتاب سختی را برای ساعت املاء، که هر روز بود، انتخاب کرده بود و هر روز از روی آن به ما میگفت چندانکه دفترهای پاکنویس املاء هامان در آخر آن سال شد یک رونوشت کامل از مقامه های قاضی القضات حمیدالدین محمود بلخی که هنوز «بنفشه سبز جامه کحلی عمامه اش» در ذهن من مانده است.

وقتی هم که، در درس فارسی، میداد شعر از بر کنیم بیشتر به لغت های سختشان توجه داشت، لابد تا شکل نوشتنشان را از معنای متن دریابیم ، اما چگونه می شد معنای متن را دریافت وقتی که نظم مانند این قصیده دراز بود که:

سقی الله لیلاً کصدغ الکواعب

شبی عنبرین موی و مشکین ذوائب

فلک را به گوهر مرصع حواشی

هوا را به عنبر مُستَر جوانب...

درفش بنفش سپاه حبش را

روان در رکاب از کواکب مراکب

مطالع ز نور طوالع مُنوَر

مشارق ز ضوء مصابیح ثاقب...

به گوشم رسید از محل قوافل

صهیل مراکب غطیط نجائب.

که من امروز، بعد از گذشت یک هفتاد هشتاد سال و بیشتر پس از آن روز هنوز آن را تمام از حفظم، که حفظ کردنش آن روز کاری به بی غلط نوشتن املاء ما نداشت همچنانکه هیچگونه کمک هم نبود به فارسی را درست فهمیدن، یا شعری را درست شناختن، یا ساعت های درس و کسب فهم را به وجهی به جا و سودمند طی کردن. این بود.

به انشاء فارسی مان هم توجه زیاد داشت. و قائممقام را برایمان بهترین سرمشق میدانست. با این همه خیز اصلیش برای پارسی سره، خالص، نوشتن بود و چه جور میشد منشات قائممقام و مقامات قاضی حمید بلخی را، و پارسی سره را هم، همه، به هم چسباند یا به هم جوشاند. خودش هم گمان نمیکنم که میدانست. شاید دنگش گرفته بود، فقط، این جور آن سال؛ میلش کشیده بود تا به رنگ روز و رسم تازه ای که راه افتاده بود او هم یک میهن پرست مفتخر به روزگار باستان باشد. هفته نامه «ایران باستان» را که پر از عکس و روی کاغذ براق در همان زمان منتشر میشد، و نسخه ای از آن به دفتر پدرم میرسید، با ولع میخواست و اصرار داشت من برای او ببرم، که میبردم. این «ایران باستان» نشریه خوش چهر پشتکارداری بود که به تسهیل نقشه ها و برای اشاعه اندیشه های هیتلری کمک های مادی از آلمان بهش میرسید، و همراه با ارائه زیرکانه این قصد، و توجیه و رنگ محلی به کار خود دادن، ظاهر کوشش و مرامش، هم برای پارسی سره را شیوع دادن بود و هم برای اعتلای نام نیاکان پاک آریائی مان ـــ که نه چندان پاک و نه چندان آریائیش را نداشتیم و نمیشد هم که داشته باشیم در این چهارراهی مهاجمات مکرر، در این بستر رسوب رفت و آمد امواج حادثات دست کم سی قرن که ایران است؛ که بپرسی اگر چگونه پاکی و پرهیز از امتزاج را در گذار آن هزاره ها نگاه داشتند تا به ما دادند در کوچه ها به چهره ها نگاه کن ببین که نه، نداده اند و چنین هم نبوده است و نمیشد که در خلوص بمانند و چون نشد، نداشتند و ندادند. و تازه، سال پیش بود، همین سال پیش، برای اول بار بعد از هزار و چند صدسال، بعد از آن اولی که این زبان فارسی فراهم شد و رسید به حد نوشتن، و حتی چند صدسالی هم از آن بیشتر، که ذکر بودن خود آن اجداد، ذکر دست کم مستند و غیرافسانه ای شان، آمد بر صفحه کتاب ، کتاب تاریخی که پیرنیا، دستچین از منابع بیگانه، درآورده بود و در زبان رسم روز مردم این مملکت نوشت، و دولت هم برای درس در دبستان ها اشاره های چندسطری و فشرده ای را از آن به جای قصه های سنتی در میان کتابهای درس آورد.

این تصادف سن من است با همان سال پیش که در تعطیل تابستان پدر مرا با مادر و عمویم و با همسر عمو و با عموی کوچکتر به تهران برد و سر راهمان، در تخت جمشید، چندساعتی ماندیم تا آنجا را درست ببینیم و آنجا هرتسفلد، باستانشناس، در کار خاکبرداری و کاوش بود. پدر از شیراز ترتیب داده بود به هرتسفلد بگویند که روزنامه دار شهر برای دیدن کشفیات تازه میآید. هرتسفلد ما را به نهار دعوت کرد و پیش از نهار ما را بر روی صفه وسیع گردش داد؛ که آنچه میدیدم بسیار کمتر بود از آنچه چند سال بعد میشد دید.

کارهایی را که کرده بود به ما نشان میداد. یک تکه از دیواره های پله های بزرگ را تازه از خاک درآورده بود و پاک کرده بود که نقش های برجسته شان انگار همان دیروز از زیر دست سنگتراش ها درآمده باشند. مادر و زن عمویم در چادرهای سیاهشان و زیر پیچه شان بودند و میان ستون های ریخته و سنگ های شکسته میگشتند و همچنانکه رسم بود به دنبال مردها پیش میرفتند. شاید هم به توضیحات هرتسفلد گوش میدادند. توضیحات هرتسفلد را مترجمش برای پدر میگفت هرچند اول که آمدیم خودش با فارسی شکسته کندش سلام داده بود و حال پرسیده بود و پدر، در زبان فرانسه ای که تازه داشت یاد میگرفت و تا سال ها بعد هم نشد که کامل و درست یاد بگیرد تا وقتی که به کل کنار گذاشتش، میخواست با هرتسفلد در گفتگو باشد. اما از گیر کردن های مکرر خودش و از سر تکان دادن های هرتسفلد میشد دید پدر سختش بود گفتن، و هرتسفلد سختش بود سر درآوردن از ترکیب کلمه هایی که یا گیر نمیاورد و یا نابجا و ناقص بود یا از تلفظ ناجور ناجورتر میشد. ولی نبودن فرصت برای به آن کندی گفتگو کردن آخر رسید به جائی که مترجم شروع کرد به بازگو کردن گفته های هرتسفلد، که بیش از آنکه قصد یا توقع یا تحمل ما بود، یا دستکم از آنچه من میشد سر دربیاورم، برایمان میگفت و از پادشاه هائی هی پشت هم میگفت که تا آن زمان هرگز اسمشان را نشنیده بودم و تلفظ آن اسم ها به گوشم زمخت میامد.

موقع نهار هم چیزی که هرگز ندیده بودم دیدم. دیدم مادرم، و زن عمو، در چادرهای سیاهشان نشستند سر میز روی صندلی، که من همیشه موقع شام و نهار آنها را سر سفره نشسته بر زمین روی فرش دیده بودم، و همچنین نه با پیچه و در چادر سیاه، اما حالا میدیدم که هم روی صندلی سر میزاند و هم پیش مردهای غریبه، نامحرم، یک وری نشسته اند و به یک دست چادرهایشان را گرفته اند تا نلغزد از سرشان، و با دست دیگرشان، خاموش، میخوردند. و توضیحات و ترجمه ها همچنان ادامه داشت، و در این میان یک جا عمو پرسید «پس جمشید؟» مترجم لبخندکی زد و سر یک وری جنباند. عمو خوشش نیامد از این بی جوابی، گفت «بی زحمتی از پروفسور سوال کنید جمشید و کیقباد و پیشدادیان، اینها، چه؟» مترجم که دید لبخند پس زننده اش برای عمو بس نبوده است ورچیدش، گفت «پرسیدن ندارد این. اینا قصه س.» و اعتنا نکرد به اینکه عمو، واخورده، وازده، پرسید «قصه؟» مترجم به جای جوابی به او شروع کرد به حرف زدن به هرتسفلد. به من برخورد که مردک به عمو بی اعتنایی کرد، چنان بی اعتنا که گمان هم نکردم آنچه به پرفسور میگفت سوال یا درباره سوال عمو باشد. بعدش هم فقط از اینکه پروفسور ممنون و مسرور از این ملاقات است و چون زیاد گرفتار است دیگر بعد از نهار با اجازه میرود سراغ خاکبرداری گفت، و گفت پروفسور به او گفته است که با بماند و هرچه را که باز بخواهیم ببینیم ببینیم و هر توضیحی که احتیاج باشد به ما بدهد. نهار هم که به آخر رسید و پروفسور اجازه خواست و بلند شد پدر دوباره زبان فرانسه اش را به کار آورد برای تشکر از هرتسفلد و هرتسفلد هم فارسی شخصی اش را دوباره به کار آورد برای تشکر از پدر، و سری هم به خداحافظی فرود آورد و دست دادند و او با مترجمش، که گفت برمیگردد، الاَنه، از اتاق بیرون رفت. تا رفتند عمو پرسید «برگردد چکار؟ این که نه میداند نه میپرسد نه جواب میدهد و نه شاید اصلاً ترجمه اش را هم درست نمیگوید، از کجا بفهمیم هر چه تا حالا به ما گفته بی غلط گفته یا، نه، از خودش گفته؟»

مترجم به دم در رسیده بود، گفت «میفرمایید؟»

عمو معطل نکرد و همچنان که از اتاق میرفتیم گفت «نفرمودید.»

مترجم که کناری کشیده بود راه به ما میداد پرسید «بله؟»

عمو گفت «جواب مرا مرحمت نفرمودید.»

مترجم که شاید واقعاً ملتفت نبود پرسید «جواب چه چیز را، قربان؟»

عمو گفت «چیز مهمی نبود. فقط جمشید. سوال کردم، گفتم بفرمایید، یا از پروفسور سوال بفرمایید، پس جمشید، پس کیانیان و پیشدادیان؟ سرکار فرمودید اینها تمامشان قصه اس.» در «سرکار» ی که گفت نیش بیشتر بود تا در بقیه، تا در خود سؤال.

مترجم گفت «خوب، تمامشان قصه س.»

عمو گفت «یعنی میگین نبودن، هیچ؟»

مترجم گفت «آثاری از اونها نیس.»

عمو گفت «اینا همه ستون بلند قطور، اینا همه گاوهای سنگی گنده، با اون شاخهای کلفت گنده که بدجوری دراز و کلفتن، این قصر ـــ خودِ این قصر. از هرچه بگذریم خود این قصر. خود این قصر، این تخت. اینا نیسن؟»

مترجم گفت «هسن. مال جمشید و کیقباد نیسن.»

پدر و مادرم، با زن عمو و آن عموی کوچکتر، در انتظار و در سکوت ایستاده، آن دو را نگاه میکردند.

عمو گفت «پس مال جمشید و کیقباد کو، کجا رفته؟»

«نرفته. نبوده.»

«اینام نیسن، قصه ن، این ستون های ستبر؟ اون شاخ های کلفت گاوها، همه قصه ن؟ هیچکدوم نیسن؟»

«جمشید قصه س. نبوده.»

«شما خودت بودی وقتی او نبود؟ خودت دیده ای که او نبود؟ خودش نبوده ولی تخت و قصر او بوده؟»

«قصه ن. مال او نبوده اینا.»

«اینا رو که ما نشنیده بودیم بوده ن، اونایی که هزارها سال همه گفته ن بوده ن نبودن؟»

گفتگوشان مثل لج کردن های بچه های کوچک بود. منِ دهساله میدیدم که گفتگوشان یک جور لج کردن های بچه های کوچک بود. در گوشم لج کردن های بچه های کوچک صدا میکرد. واشان گذاشتم، از کنارشان رفتم به پرسه زدن برای خودم اما صدای نامساوی درگیری نامساوی ترشان همراه میامد. یکی میکوبید با زور و غیظ و جوش، یکی کوتاه میامد از زور دلهره کارمند اداره ای بودن. من رفتم قدم زنان روی صفه دوباره به تماشای ویرانه. آفتاب تابستان آرام و گرم، و چشم انداز دشت خاموش و خالی و پهناور. شیرها و عقاب ها و هلاهل بزرگ، بالدار، سنگی تراشیده، پراکنده، دوام آورده مثل آن کوه دور منفرد که مصطبه ای مینمود با سطح صاف بالایش، بی راه و بی پارَس و بی پله، خیره به تماشای مستمر آسمان و ابر و آفتاب، و شب ها ستاره ها. بارها شنیده بودم که مار در خرابه ها فراوان است که پاسدار گنج های پنهان است، اما نه مار دیدم و نه نشانه ای از گنج. دنبال هیچکدام نبودم. از دور همچنان صدای شدت گم کرده ای از دوری، مخلوط جوش و غیظ با دلواپسی حفظ شغل، مواج، با نسیم، و از میان سنگ های هزارها سال تراشیده، میرسید و نمیماند. پدر صدایم میزد «کجا رفتی؟ بدو، رفتیم، بیا.»

فراسو شماره 14 تابستان 1390

مد و مه/پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۷
http://www.madomeh.com/site/news/news/9358.htm

بازنشر در مجله تسخیر، بهار 1397

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی